زندگی نامه شهید سید موسی نامجو
اسمش نامجوي بود، بر خلاف خُلقش كه اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در گمنامي ميجست. در يكي از روزهاي سرد سال 1317 در بندر انزلي متولد شد،26 آذر ماه.
در همان دوران جواني و نوجواني هر از چند گاهي به زيارت امام(ره) ميرفت و اين ديدارها در زندگي او تأثير زيادي داشت. گويي روح تازهاي در كالبد موسي دميده شده است. ديگر هميشه با وضو بود و هفتهاي چند روز روزه ميگرفت. پس از چندي با اينكه امام)ره) به تركيه تبعيد شدند، ولي تحول فكري سيد موسي پا بر جا ماند و او توانست در بعضي از دوستان نزديكش نيز تحولي ايجاد كند...
سال 1349 به فكر ازدواج افتاد؛ يك دختر محجبه كه فرايض ديني برايش مهم باشد. عروسي ساده خود را در منزل خواهرش گرفت. شهيد بهشتي هم در اين مراسم شركت كرده بودند.
يك روز دايي موسي ما را براي شركت در راهپيمايي سوار فولكس خود كرد و با هم به طرف دانشگاه رفتيم. آن روز چون دير شده بود، دايي لباس ارتشياش را عوض نكرد. بچهها با ديدن دايي با لباس نظامي ترسيدند و دايي وقتي متوجه شد، مشتش را گره كرد و شعار مرگ بر شاه داد، مردم هم به دنبال او.
او يك سرباز برجسته و با تمام وجود عاشق امام)ره) بود. زماني كه بنيصدر براي سوار شدن به بالگرد وارد محوطه چمن دانشگاه افسري شد و شعار «فرمانده كل قوا، خميني روح خدا» را شنيد، گفت: «دانشگاه افسري هم از دست رفت!.»
نامجوي به عنوان فرمانده دانشگاه افسري، پشت تريبون رفت و پس از ذكر نام خدا با چشماني اشكبار گفت: «هل من ناصر ينصرني؟» اين كلام او اشك از ديدگان همه جاري كرد. بلافاصله ادامه داد: «عزيزان! عراق تا پشت دروازههاي اهواز رسيده است، ما احتياج به نيرو داريم تا با اين تجاوز مقابله كنيم.»
پس از پايان عمليات ثامنالائمه)ع)،نامجوي به همراه تعدادي از مسئولان ارتش و شوراي عالي دفاع، براي سركشي به جبهه آبادان رفت. پس از بازديد تصميم به بازگشت گرفتند. سرانجام هواپيمايي كه حامل تعدادي از مجروحين بود، آماده شد و نامجوي، سرلشكر فلاحي و سرتيپ فكوري، يوسف كلاهدوز و محمد جهانآرا به طرف هواپيما رفتند. در پاي هواپيما يكي از نمايندگان مجلس كه براي بدرقه آمده بود، از نامجوي پرسيد: «شما كجا ميرويد؟» او با لبخند گفت: «به كربلا!» ساعتي بعد خبر سقوط هواپيما و شهادت گروهي از بهترينها، دل امام)ره) را اندوهگين ساخت.
زندگي ما با سختيهاي فراواني شروع شد. گاهي من از رنجهاي زندگي به او گله ميكردم. اما او با كلام متين و گيرايش به من آرامش ميداد. در مقابل تمام مسائل زندگي جدي بود و هر وقت لازم ميشد، خيلي دوستانه مسائل را گوشزد ميكرد.
مرتب روزه ميگرفت و خيلي وقتها نماز شب ميخواند. نماز شب او نماز معمولي نبود؛ طوري گريه ميكرد كه اتاق به لرزه ميافتاد. ما گاهي از صداي گريه او بيدار ميشديم. او هيچ وقت دوست نداشت مرفه زندگي كنيم و از روز اول زندگيمان در منزل اجارهاي زندگي ميكرديم. در آن زمان ارتش به پرسنل، خانه سازماني ميداد و وقتي من از او خواستم كه منزل سازماني بگيرد، گفت بگذار كساني كه نياز دارند بگيرند.
شهادت آرزوي ايشان بود. در نيمههاي شب، وقتي به نماز ميايستاد، با خدا راز و نياز ميكرد و با اشك و نالههاي بلند از خدا آرزوي شهادت ميكرد. او درباره شهادتش با بچهها صحبت كرده بود.
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.